حکمت متعاليه و بحران هاي انسان معاصر(1)


 

نويسنده: حبيب کارکن بيرق (*)




 

 

چکيده
 

دنياي مدرن معاصر، دنيايي است بسيار پيچيده و مرموز. «انسان مدرن»، نتيجه ي تجارب چند قرن گذشته است که به صورت انسان معاصر ظهور يافته است. انسان معاصر، دچار بحران ها و معضلات بسياري است که از جمله ي آنها مي توان به بحران هويت، مشکلات زيست محيطي، مسائل اخلاقي، نهيليسم و پوچي اشاره کرد. راه برون رفت از اين مشکلات چيست؟ به اعتقاد نگارنده ي اين مقاله، همه ي اين مشکلات و مسائل، حاصل بريدن انسان معاصر از آسمان و جدايي از مابعد الطبيعه، و چاره ي کار به دست حکمت متعاليه - به منزله ي يکي از برترين مکاتب مابعد الطبيعي - است. با بهره گيري از اين مکتب، زندگي معنا مي گيرد؛ انسان از پوچي و بي معنا پنداشتن زندگي رهايي مي يابد و در پي آن، ساير معضلات نيز حل مي شود.
کليد واژه ها: انسان مدرن، فناوري، مدرنيسم، حکمت متعاليه، نفس، عليت.

مقدمه
 

دنيايي که در آن به سر مي بريم و از آن با عنوان دنياي مدرن ياد مي کنيم، حاصل تلاش هايي است که پس از رنسانس براي رفاه بيشتر انسان انجام شد. بي شک فرانسيس بيکن يکي از مؤثرترين آغازگران چنين دنيايي بود که به همراه رنه دکارت، از ضرورت فرمانبردار ساختن طبيعت سخن مي گفت. (1)
وي مي پنداشت که فناوري و کشفيات علمي و فني، به تسلط بيشتر بر طبيعت منجر مي شود که اين نيز خود امکان زندگي راحت تر براي بيشتر مردم را فراهم مي آورد. (2) با اين حال آراي وي به جز ملتي علمي - که همان مدرنيسم است - انجاميد و انسان را در دايره ي تجربه گرفتار ساخت. (3) البته منظور اين نيست که خود بيکن از همان آغاز در پي بنيان افکندن چنين علم و فناوري افسار گسيخته اي بود که کار را به جايي برساند که متفکران دردمند دنياي معاصر، دم از بحران هويت و از خود بيگانگي انسان بزنند و در پي چاره جويي برآيند؛ زيرا وي فلسفه ي طبيعي را خادم دين مي دانست و معتقد بود که دين، اراده ي خداوند را آشکار مي سازد و فلسفه ي طبيعي، قدرت او را. (4) بيکن فردي معتقد و مؤمن به اخلاق مسيحيت بود. (5) با اين همه، شد آنچه نبايد مي شد و رفاه و آسايشي که وي خيال آن را در سر مي پروراند، به دنيايي انجاميد که همه ي ما امروز با تمام وجود، مشکلات آن را لمس مي کنيم. البته بررسي چرايي مسئله ي مزبور از عهده ي مقاله ي حاضر بيرون است و منظور ما از بيان اين مسئله، تنها گشودن دري است براي ورود به موضوع مقاله و آن اينکه آيا در چنين اوضاعي، مي توان مکتب يا ديدگاهي را يافت که براي بازيافتن هويت گمشده ي انسان معاصر به کار آيد؟ به ديگر سخن، آيا مکتبي مابعدالطبيعي مانند حکمت متعاليه، براي حل مسائل کنوني بشريت سخني براي گفتن دارد يا - چنان که برخي معتقدند - تاريخ مصرف آن گذشته است و بايد در تاريخ فلسفه به دنبال آن بود؟!

مسائل و مشکلات انسان معاصر
 

بديهي است که برشماري همه ي مشکلات کنوني انسان، در مقاله اي محدود ميسر نيست؛ بنابراين به سه مورد از دشواري هايي که به نظر مي رسد جزو مهم ترين معضلات امروزين باشد، مي پردازيم:

1. نفس ديروز و ذهن امروز
 

ديروز سخن از آباي سبعه، امهات اربعه و مواليد ثلاث بود و نبات و حيوان و انسان منشئي آسماني داشتند و انسان براي اين سه، قايل به وجود نفس بودند؛ اما امروز چه؟ امروز ديگر انسان، نفس الهي خويش را از دست داده است؛ نبات و حيوان که جاي خود دارند. پدر فلسفه ي جديد، رنه دکارت، گرچه حيوان زنده را کالبد شکافي مي کرد و ناله و فرياد جانواران، براي او مايه ي سرگرمي و تفريح بود (زيرا اين صداها براي او جز خش خش حرکت آب و ارتعاش هاي ماشين، چيز ديگري نبود)،(6) براي انسان، قايل به وجود نفس مجرد بود. البته او نتوانست رابطه ي نفس را با بدن تبيين کند. (7) وي در سايه ي ماشين گرايي عصر خويش، حيوان را ماشين و فاقد روح دانست؛ ولي فرزندان خلفش در دوران معاصر، گوي سبقت را از وي ربودند و انسان را نيز بي روح کردند! امروز به برکت پيشرفتي که در سايه ي علم، نصيب فلسفه نيز شده، ديگر soul يا spirit قديمي شده است. اينها بار کلامي دارند؛ بنابراين بايد از قاموس فلسفه ي جديد کنار گذاشته شوند و mind که فلسفي تر، و با تفکر و معرفت و استدلال، سازگارتر است جايگزين آنها شود.
با مطرح شدن رفتارگرايي در روان شناسي - که علمي اش مي دانند - يکي از رفتارگرايي فلسفي سخن گفت. (8) اندکي بعد با پيشرفت زيست شناسي، ديگري اين هماني (9) ذهن و بدن را مطرح ساخت و نوشت: «ذهن همان مغز است يا به طور واقعي تر رويدادها، حالات و فرايندهاي ذهني، همان رويدادها، حالات و فرايندهاي مغزي هستند.» (10) سپس با پيدايش کامپيوترهاي پيشرفته، ديگري رابطه ي ذهن و مغز را همانند رابطه ي نرم افزار با سخت افزار دانست. (11) سرانجام فردي ديگر گفت: اصلا چيزي با نام ذهن وجود ندارد؛ هرچه هست مغز است و با پيشرفت نوروفيزيولوژي اثبات خواهد شد که آنچه امروز از آن با عنوان عشق، تنفر، درد و... ياد مي کنيم - که اصطلاحا روان شناسي عاميانه ناميده مي شود - چيزي جز حالات مختلف مغز نيست؛ چنان که امروز در فيزيک علمي اثبات شده است که چيزي به نام «فلوژيستون» - که مي پنداشتند هنگام سوختن يا زنگ زدن، از جسم آزاد مي شود - وجود ندارد، بلکه آنچه موجب سوختن و زنگ زدن مي شود، «اکسيژن» است؛ يا چيزي به نام «کالري» - که گمان مي رفت حرارت سيالي نامحسوس است - وجود ندارد، بلکه آنچه هست، «حرکت جنبشي مولکول ها» است. (12) بنابراين روان شناسي عاميانه نيز جاي خود را به علم نوروفيزيولوژي داده، از قاموس علم حذف خواهد شد.
با اين وصف رفته رفته بعد مجردي که انسان را به آسمان پيوند مي داد، با همين علم زدگي (13) ساده - که از ويژگي هاي تفکر مدرن و فناوري است - کنار گذاشته شد؛ انسان ماند و اين کره ي خاکي معلق در فضاي لايتناهي که هيچ تکيه گاهي ندارد و پا در هواست. بدين روي پيش بيني اگوست کنت فرانسوي درست از آب درآمد. وي سير عمومي فکر را داراي سه مرحله مي دانست: 1. حالت رباني (مدار اين مرحله بر وهم و خيال است؛ مانند دوران اساطيري و افسانه هاي باستاني. اين دوره از بت پرستي آغاز مي شود به شرک و از آنجا به توحيد مي انجامد)؛ 2. حالت مابعدالطبيعي يا انتزاعي؛ 3. حالت تحصلي (پوزيتيويستي) يا علمي. (14) امروز دوران علم است و مابعدالطبيعه و انتزاعيات را در جهان کنوني جايي نيست.
امروز روان شناسي و علوم اجتماعي را به همان معناي فيزيک، شيمي و زيست شناسي علم مي دانند. واژه ي علم، (15) به معناي امروزي اش به آن دسته از تلاش هايي گفته مي شود که بر پايه ي اصول فيزيکي، شيميايي و زيست شناختي انجام مي شود. اين واژه در آغاز قرن نوزدهم رواج يافت و نيز از آغاز قرن بيستم براي توصيف و تبيين تلاش هايي که روان شناسان، جامعه شناسان و انسان شناسان انجام مي دهند به کار گرفته شد. (16) بدين گونه بشريت همانند گياهان، سيارات و قطعات يخ، موضوع علمي شد. (17)
بديهي است که وقتي روان شناسي، تبديل به علم - به مفهوم مزبور - شود، ديگر در آن، جايي براي ذهن و ذهنيات نخواهد ماند. (18) نمونه ي افراطي چنين نگرشي را مي توان در روش رفتارگرايان ديد. براي نمونه واتسون، رفتارگراي معروف که متأثر از پوزيتويسم قرن بيستم بود، تنها به امور شنيدني و ديني و لمس کردني قايل بود و به اموري مانند هشياري، ذهن و روح کاري نداشت؛ در نتيجه، روان شناسي وي علم رفتاري بود که به انسان همچون يک ماشين نگريست. (19)
تفکري که امروز در علوم اجتماعي، مبني بر عدم پيشرفت اين علم همانند فيزيک مطرح مي شود اين است که علوم اجتماعي امروز همانند فيزيک پيش از نيوتن است و دانشمندان اين علوم، در انتظار مجموع قوانين نيوتني درباره ي ذهن و جامعه اند. (20)

2. تفکر ديروز و محاسبه ي امروز
 

ديروز انسان را «حيوان ناطق» مي دانستند و «نطق» را «تفکر» معنا مي کردند و همين امر را وجه متمايز کننده ي انسان از حيوان مي دانستند؛ «تفکري» که نه تنها در متون مقدس، که در آراي بزرگان انديشه نيز بسيار بر آن تأکيد مي شد؛ اما امروز براي اين «حيوان متفکر» رقيبي پيدا شده است که گاه قدرت فکر آن را بيشتر از انسان مي دانند و ستايش هاي عجيبي از آن مي کنند. اين رقيب عجيب يا مهمان ناخوانده، چيزي نيست جز کامپيوتر!
سخن چند تن از صاحب نظران عرصه ي «هوش مصنوعي» (21) در خور توجه است. هربرت سايمن از دانشگاه کارنگي ملن مي گويد: «ما اکنون ماشين هايي داريم که به معناي واقعي کلمه، فکر مي کند ... به همان معناي دقيق کلمه که من و شما فکر مي کنيم.» (22) همکار وي، آلن نيول نيز مي گويد ما اکنون کشف کرده ايم که هوش، تنها از سنخ به کارگيري درست نمادهاي فيزيکي است؛ هوش هيچ ارتباط ذاتي اي با گونه اي ويژه از خيس افزار (23) يا سخت افزار زيست شناختي يا فيزيکي ندارد؛ بلکه هر نظامي که توانايي درست کار کردن با نمادهاي فيزيکي را داشته باشد، به همان معناي واقعي اي که در انسان است، هوش دارد. (24)
ايشان تأکيد مي ورزند که هيچ مجازي در اين ادعاها نيست و معناي حقيقي اين واژه ها را قصد کرده اند. (25)
از همين روست که آ. سيمون از تفکر و هوش، به منزله ي محاسبه ياد مي کند. (26) بنابراين نظر، تفکر انساني از ديدگاه شناختي، مانند برنامه ي انفورناتيک عمل مي کند؛ يعني عمليات منطقي را که به کمک نمادهاي انتزاعي انجام مي شوند، با هم ترکيب مي کند. براي نمونه تفکر «ابرها موجب باران يا برف مي شوند»، بر اساس ساختار منطقي، چنين خواهد شد:
BVC فلش A (يعني A، علامت B يا C را به دنبال دارد که منظور از A ابر، B باران و C، برف است). (27)
فريمن دايسون گفته است: اگر سخن از تکامل باشد، کامپيوترها بر ما پيشي مي گيرند. (28) جالب تر از همه، سخن ماروين مينسکي از مؤسسه ي تکنولوژي ماساچوست است که مي گويد: نسل بعدي کامپيوترها، آن قدر هوشمندند که ما «شانس آورده ايم اگر آنها بخواهند ما را در اطراف منزل، همچون حيوانات اهلي نگه دارند.» (29)
هايدگر تفکر را عنصر بنيادين وجود انسان مي داند، و تفکر و انديشيدني را که به وسيله ي آن، مسائل علمي خود را حل مي کنيم يا تفکري را که در علوم طبيعي رايج است «تفکر حسابگر» مي نامد - تفکري که در عصر کنوني ماشين ها به کارآمدترين گونه ي واجد آن اند - و تفکر انسان را غير از تفکر حسابگر يا تق توق کامپيوتر مي داند. (30) همچنين پستمن رايانه را بدون نمادهاي ويژه خود، آهن پاره اي بيش نمي داند (31) و مي نويسد:
ما در اينجا با نوعي تشبيه و مقايسه و نيز استعاره اي بيمارگونه و جنون آميز روبه رو هستيم. از جمله ي «انسان ها تقريبا چيز ديگري جز ماشين نيستند» و سرانجام به جمله ي «انسان ها ماشين هستند» ارتقا مي يابيم و از اين مي رسيم به نظريه اي که مک کارتي نيز بدان تصريح دارد: «ماشين ها وجودي انساني هستند.» (32)
اما مگر گوش انسان امروزي به اين حرف ها بدهکار است؟ در دنيايي که - باز به قول پستمن - مردم تفکر را چيزي جز پردازش اطلاعات و باز کردن کدهاي اطلاعاتي، نگارش و حذف داده ها نمي دانند و چنين نگرشي، تقريبا جنبه ي عام يافته است، (33) کسي به اين حرف ها توجه نمي کند؛ جز اندک متفکر دردمندي که خطرات چنين نگرش هايي را با عمق جان خويش در مي يابند. گويا فناوري، انسان را مسخ کرده است.

3. معنويت ديروز و نهيليسم امروز
 

ديروز انسان، منشئي آسماني داشت؛ مرغ جانش در قفس جسم خاکي زنداني شده بود و آرزوي درهم شکستن اين قفس و پرواز تا بر دوست را داشت؛ قوس نزولي بود که قوس صعودي را در پي داشت و آنکه انسان را به اين جهان آورده بود، در وطنش باز مي برد. امروز چه؟ آيا امروز هم «قوسي» وجود دارد؟ پاسخ منفي و مثبت است؛ منفي است از آن رو که چنان قوسي امروز وجود ندارد و مثبت از آن رو که امروز سخن از «چرخه» اي ديگر است. امروز به جاي «قوس» سخن از «چرخه» است؛ «چرخه ي مواد». در دنيايي که نفس و روح - چنان که گذشت - به تاريخ و شايد به افسانه ها پيوسته ديگر از انسان چيزي جز يک ارگانيسمي زنده باقي نمانده که مرکب از گوشت و پوست و استخوان است و از خاک آمده، بر خاک مي زيد و در خاک خواهد شد؛ موادي ترکيب شدند و اين ارگانيسم زنده پديد آمد و پس از مرگ که پايان تاريخ مصرف و بازدهي اين ماشين بيولوژيک است، دوباره تجزيه و وارد چرخه ي مواد خواهد شد! شاعر ديروز ما مي گفت:

 

که از خاک آمدم بر خاکم و در خاک خواهد شد
اما اين جا کجا و آن کجا؟!

امروز همه چيز پوچ و بي معنا شده است و کامو، يکي از پيامبران نهيليسم معاصر، درباره ي اين پوچي مي نويسد: «[نهيليسم] همان قدر مربوط به انسان است که به جهان، زيرا اکنون يگانه پيوند ميان آن دو است.» (34) چرا چنين نباشد که امروز ديگر - نعوذ بالله - خدا مرده است! ديروز خدايي بود و زندگي انسان در رابطه با او معنا و مفهوم مي يافت؛ ولي وقتي خدا بميرد، زندگي نيز بي مفهوم خواهد شد. البته وقتي نيچه مي گفت: «خدا مرده است؛ ما او را کشتيم... خدا مرده باقي مي ماند!» (35) نظر به عالم غيب داشت. او در واقع مي گفت عالم غيب و همه ي ارزش هاي تابع آن نابود شده است، (36) و ابطال تدريجي کليه ي ارزش هاي مابعدالطبيعي را که از آغاز تفکر غرب پديد آمده است به مرگ خدا و نهيليسم تعبير مي کرد. (37) اين نهيليسم رفته رفته خرد انساني را جايگزين وحي الهي مي کند و در مراحل بعدي اين سير، غرايز و نفسانيات جايگزين خرد مي شود. (38) پس بيهوده نيست که ما کس و بر گفته است: «تجدد، اتحاد و هويت واحد آسمان و زمين را مي گسلد.» (39) البته براي اين گسستي که ايجاد شده است فکري بايد کرد؛ زيرا انسان ذاتا پرستشگر است. اگر او خدا را نپرستد، بايد خود را بپرستد و اين «خود»، مجمعي است که در آن مقام، جمال، شهرت، ثروت، قدرت و... يافت مي شود که هر کدام خود الهه اي است که هر کس به فراخور حال خويش، بنده ي يکي از اينها شده است و به نظر ما، راز همه ي انحرافات و فجايع و فضايحي که هر روز شاهد آنيم، در همين نکته نهفته است. در دنيايي که انسان تا حد يک ماشين تنزل يابد ديگر معنويات، مفهومي نخواهد داشت. مگر روبات، روبات را دوست دارد که اين به اصطلاح انسان نيز همنوع خود را دوست بدارد؟ «بني آدم اعضاي يکديگرند» ديگر قديمي شده است. اخلاق يعني چه؟ ايثار و گذشت و فداکاري و... ديگر محلي از اعراب ندارد.
اگر عرفان ديروز با رياضت و چله نشيني همراه بود، امروز جوانان مدرن به برکت فناوري با دود شيشه و کراک و... به آساني عارف مي شوند! هر زماني تقاضاي ويژه ي خود را دارد. عرفان دودي، عرفان دنياي تکنولوژيک است. افسوس که «حرف بسيار و زمان کوتاه است»!
 

جمع بندي
 

آنچه گفته آمد، نمي بود از يمي و اگر بخواهيم به ساير مواردي بپردازيم که حاصل مدرنيته و زاييده ي فناوري مدرن است «مثنوي هفتاد من کاغذ شود»؛ مواردي از قبيل بحران محيط زيست (مانند آلودگي درياها، نابودي جنگل ها و شکاف لايه ي ازن)، مسائل و مشکلات تعليم و تربيت، معضلات و انحرافات اخلاقي، بحران هاي اجتماعي (مانند سست شدن نهاد خانواده، عدم تمايل جوانان به ازدواج يا افزايش سن ازدواج، تبعيض نژادي، فقر و گرسنگي).
اين بخش را با جمع بندي اي کلي به پايان مي رسانيم تا وارد مبحث نگرش حکمت متعاليه به انسان شده، راه حل و چاره اي را که اين مکتب براي برون رفت از بحران هاي موجود به انسان معاصر ارائه مي دهد، بررسي کنيم.
نتيجه اينکه در اثر فناوري افسار گسيخته ي مدرن، انسان در حد يک ماشين تنزل يافته و براي ماشين، معنويات و اخلاق، بي مفهوم است. از اين مسئله با عنوان «غير انساني شدن» (40) ياد مي شود. (41) پزشک ديروز ما حکيم بود و با بيمار همچون يک انسان برخورد مي کرد؛ اما امروز «هم پزشکان و هم بيماران مدت هاست به اين باور رسيده اند که انسان همانند ماشين از قطعات مختلفي تشکيل شده که هرگاه دچار عيب و نقص شد، قابل تعويض با قطعات مکانيکي خواهند بود که همانند قطعه ي اصلي انجام وظيفه خواهد کرد؛ بدون آنکه در ديگر قطعات و اجزاي ماشين از اين طريق تغييري حاصل شود.» (42) طبيعي است که انسان در چنين جهاني، احساس بي خانماني کند و زندگي برايش پوچ و بي مفهوم شود. هايدگر منشأ اين مشکلات را در مابعدالطبيعه مي بيند؛ مابعدالطبيعه اي که به اعتقاد وي نام تاريخ تفکر فلسفي از افلاطون تا نيچه است و در جست و جوي حقيقت موجود، به کلي از ذات وجود غافل مانده است. (43) اين غفلت از وجود، امري است که هايدگر مدام آن را يادآور مي شود - و برخي از محققات معاصر، شباهت هايي ميان تفکر وي و تفکرات صدرالمتألهين و عرفاي اسلام در باب وجود، يافته اند.
نتيجه ي طبيعي چنين وضعيتي، تنش و اضطرابي است که زندگي صنعتي و ماشيني با خود به ارمغان آورده است و امروز همه ي کساني که در جريان اين نوع زندگي گرفتار شده اند، با آن دست به گريبان اند. اصولا طبيعي است که پيدايش هرگونه تغيير در اوضاع فردي يا اجتماعي، اضطراب هايي را در زندگي ايجاد مي کند و در زندگي افراد و روابط اجتماعي و سياسي و اقتصادي در جنبه هاي ملي و جهاني اثر مي گذارد؛ (44) آن هم چنين تغييراتي که با سرعت نور در حال رخ دادن است و لحظه به لحظه موارد جديدي از آنها را شاهديم .اضطراب، ويژگي ذاتي دنياي مدرن است. با نگاهي به زندگي روزمره ي خود، کاملا مي توان مفهوم اين سخن را دريافت؛ صبح تا شب در تکاپوييم و شبانگاهان نيز - که مايه ي آرامش انسان قرار داده شده است - با فکر مشکلات فردا و فرداها (اعم از قرض و قسط وام و آينده ي شغلي و هزار و يک فکر ديگر) خواب از چشممان ربوده مي شود. اين اضطراب چيزي نيست که روان پزشک با قرص و کپسول در پي درمان آن مي کوشد؛ بلکه از جمله صفات ذاتي انسان است که به ويژه در دوران کنوني، ظهور و بروز بيشتري يافته است. هايدگر در اين باره مي نويسد: «اضطراب صرفا از آن رو مي تواند به نحو فيزيولوژي [فيزيولوژيک] برانگيخته شود که اين خلق از جمله صفات ذاتي ماهيت انسان است.» (45) متأسفانه کساني که تجربه ي مراجعه به روان پزشک را داشته باشند، مي دانند که اين بزرگواران همانند متخصصان مغز و اعصاب عمل مي کند و براي درمان اضطراب، از داروهايي همچون پروپرانول، فلوکستين و کلرديازپوکسايد بهره جويند؛ زيرا به قول ر. ولف و همکارانش «فرض [ايشان] بر اين است که اختلالات رفتاري يا رواني به علت نابهنجاري بيوشيميايي يا فيزيولوژي [فيزيولوژيک] در دستگاه عصبي مرکزي به وجود مي آيند.» (46) البته اين شکل تقصير ايشان نيست؛ بلکه - چنان که گذشت - از لوازم دنياي مدرن و زندگي ماشيني است و بشر امروز چنين نگرشي را به منزله ي يک اصل موضوع پذيرفته و مسئله در بطن زندگي وي، نهادينه شده است. به گفته ي پستمن، امروز سرو کار پزشکي [و البته روانپزشکي] با مرض است نه با مريض! (47)

پي‌نوشت‌ها:
 

* دانشجوي دکتري فلسفه ي تعليم و تربيت، دانشگاه تربيت مدرس تهران.
1. بابک احمدي، معماي مدرنيته، ص 102.
2. همان.
3. محمود نوالي، فلسفه ي علم و متدولوژي، ص 216.
4. محسن جهانگيري، احوال و آثار فرانسيس بيکن، ص 73.
5. همان، ص 87.
6. دوان پي شولتز و سيدني آلن، تاريخ روان شناسي نوين، ترجمه ي علي اکبر سيف و ديگران، ص 56. اينها دور از چشم شاعر ما بود که از آزردن مور دانه کش بر حذرمان مي داشت و با خيالي خوش، داراي جان شيرينش مي دانست.
7. ر. ک: فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه ي غرب، ج 4، ترجمه ي غلامرضا اعواني، ص 154 - 158.
8. cf. John Heil, philosophy of Mind, p. 53.
9. identity theory.
10. The Blackwell Dictionary of Western Philosophy, p. 327.
11. John Heil, Ibid, p 90 - 91.
12. ر. ک: پاول چرچلند، ماده و آگاهي، ترجمه ي اميرغلامي، ص 81.
13.Scientism.
البته اين اصطلاح به «علم باوري»، «علم مداري»، «علم محوري» و «علم گرايي» نيز ترجمه شده است.
14. ر.ک: پل فولکيه، فلسفه ي عمومي يا مابعدالطبيعه، ترجمه ي يحيي مهدوي، ص 152 - 155. البته خود کنت همانند اتباعش در منحصر ساختن قلمرو شناسايي به علوم فيزيکي و شيميايي، تندرو نبود (ر. ک: همان، ص 157).
15. Science.
16. نيل پستمن، تکنوپولي (تسليم فرهنگ به تکنولوژي)، ترجمه ي صادق طباطبايي، ص 233.
17. همان، ص 248.
18. البته نظر به مکاتب جبرگرا و ماشين گراست و مکاتبي همچون «گشتالت» و در دوران معاصر، «روان شناسي شناختي» که به مباحث ذهني و دروني نيز مي پردازند، از سخن مزبور مستثنايند.
19. دوان پي شولتز و سيدني آلن، همان، ص 287.
20. جان سرل، ذهن، مغز و علم، ترجمه ي امير ديواني، ص 142 و 143. در دنياي معاصر از اين نوع قياس هاي مع الفارق عجيب و غريب، کم نيست!
21. Artificial Intelligence (AI).
22. جان سرل، همان، ص 57.
23. Wetware.
24. جان سرل، همان، ص 57.
25. همان.
26. ر. ک: ژان فرانسوا دورتيه، علوم انساني، گستره ي شناخت ها، ترجمه ي مرتضي کتبي و ديگران، ص 187؛
Intelligence as Computation.
27. همان.
28. جان سرل، همان، ص 58.
29. همان.
30. جان مک کواري، فلسفه ي وجودي، ترجمه ي محمد سعيد حنايي کاشاني، ص 141.
31. نيل پستمن نيل، همان، ص 184.
32. همان، ص 182 - 183.
33. همان.
34. داريوش شايگان، آسيا در برابر غرب، ص 24.
35. ژان فرانسوا دورتيه، همان، ص 186.
36. رضا داوري، فلسفه چيست؟، ص 251.
37. داريوش شايگان، همان، ص 21.
38. همان.
39. آلن تورن، نقد مدرنيته، ترجمه ي مرتضي مرديها، ص 163.
40. Dehumanization.
41. ر. ک: علي اکبر شعاري نژاد، فلسفه ي آموزش و پرورش، ص 300.
42. نيل پستمن، همان، ص 83.
43. جيمز پروتي، الوهيت و هايدگر، ترجمه ي محمدرضا جوزي، ص 83.
44. علي اکبر شعاري نژاد، همان، ص 298.
45. به نقل از: ولف و همکارانش، درآمدي بر فلسفه ي طب، ترجمه ي همايون مصلحي، ص 182.
46. همان، ص 155. البته ما منکر منشأ جسماني و فيزيولوژيکي براي بيماري هاي رواني نيستيم. بحث اين است که همه ي مشکل اين نيست و جنبه ي جسمي تنها بخشي از مسئله است.
47. نيل پستمن، همان، ص 166.
 

منبع: ماهنامه علمي- ترويجي در زمينه علوم انساني معرفت شماره 155